مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن،یک سار شروع به خواندن کر اما مرد نشنید.
فریاد بر آورد:خدایا با من حرف بزن،آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما مرد ندید.View Raw Image"> View Raw Image">
مرد فریاد کشید:یک معجزه نشان بده،نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد :خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم این جا حضور داری در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش
ادامه داد.
از کتاب شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید
ما به هم محتاجیم،هیچ شمعی با روشن کردن شمع دیگر خاموش نمی شود
روز قسمت
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت:چیزی از من بخواهید،هرچه باشد شما را خواهم داد. . . سهم تان را از هستی طلب کنید،زیرا خدا بخشنده است.
هر که آمد و چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن،یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز،یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی نمی خواهم،نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ،نه بالی و نه پایی،نه آسمانی و نه دریا. . . تنها کمی از خودت . . . تنها کمی از خودت را به من بده.و خدا کمی نور به او داد و او کرم شب تاب شد. خدا گفت:آنکه نوری با خود دارد بزرگ است،حتی اگر به قدر ذره ای باشد،حال تو همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شود.و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست
اغلب فرصت ها در خانه ما را می کوبند اما تا وقتی که شما بخواهید زنجیر پشت در را باز کنید،کلون آن را بکشید،دو عدد قفلی که به در زده اید را باز کنید و دزدگیر را خاموش نمایید دیگر خیلی دیر است.
<ریتا کلولیج>
مادر کسی نیست که به او تکیه کنیم بلکه کسی است که ما را از تکیه کردن بی نیاز می سازد
<کانفیلد فیشر>